دست بر شانه هایم میزنی تا “تنهایی” م را بتکانی
به چه می اندیشی ؟ تکاندن برف از روی شانه آدم برفی
تو شب ساکت و برفی ته کوچه تک و تنهاست
با تموم انتظارش چشم به راه صبح فرداست
به سپیدی خیره مونده می خواد آسمون بخنده
توی فردای خیالیش رو تن خسته و سردش
دونه های برف میشینه اگه آدمک بخوابه
خواب خورشید رو میبینه عشق خورشید توی قلبش
داره آشیون می سازه نمی دونه پای این عشق
داره عمرشو می بازه نمی دونه چتر آفتاب
هستیشو ازش می گیره آب میشه تو دست خورشید
توی تنهایی میمیره صبح فردا ته کوچه
ساکت و سرده و خالی اون طرف تر روی برفا
مونده چشمای ذغالی...
نظرات شما عزیزان: